دوست داشتم همان کودک بازیگوش کوچه پس کوچه های قدیمی بودم،دوست داشتم درکشورعشق رهبریاکه سرامددربندگی بودم،دوست داشتم حتی به یک لحظه درکوی آنکه عمری می خوانمش بودم،دوست داشتم تمام روزگاران تورادوست بودم،دوست داشتم اگردروغی دوستم داشتی بزرگترین دروغ توبودم،دوست داشتم هرآنکه توراخوانددوست گوی آنرامن تورادوست بودم،دوست داشتم درکلاس عشق توتنهااستادومن تک شاگردتوبودم،دوست داشتم دوست داشتم دوست داشتم تومراومن توراهمه زمان دوست بودم.
کبوترخیالم به هرکران که بخواهدمراسوق می دهد،من نیزمطیع فرمانش هستم چون همیشه خیالم ازکبوترخیالم راحت وآسوده بوده،هیچ وقت به سفرهای خیالی که اومرادعوت کرده شک نداشتم،این چندروز که ازسال 92ورق خورده لحظه به لحظه کبوترخیالم به کوی یار می برد مراتابگویمش تبریک سال جدیدرا،اماندانم انگشتم ازچه زدن زنگ درخانه معشوق رابه فرداوفرداهامی سپارد،بعدازچندی باخوداندیشیدم که چراانگشتم مرابازی می دهد؟حال که به این پرسش دقت میکنم به ذهنم آیدکه اومرابه تمسخرگرفته بود،دراوج شادی وشعف وعاشقی قفل ردبردردل مجنونم نهاد،کوله باری ازخاطرات رادرگاوصندوق قلبم جای دادوخودراسبک بال ازآسمان شهردلم دورکرد،حال دگربراین انتظارم که انگشت معشوق دیرینه ام زندزنگ درخانه دلم را.